Blogger Templates
با پشتیبانی Blogger.
RSS

من و دختر خاله آرمیتا

. اصلا من نميدونم اين مامان و باباي من كه اينقدر شهرهاشون از هم دوره چه جوري همديگه رو پيدا كردن. ما دوباره رفتیم شهر مامانم .تو شهر مامان يه دختر خاله دارم كه اصلا چشم نداره پتو روي من ببينه. با خودم اصلا كار نداشت ولي تا مي اومدم بخوابم حمله ميكرد و پتومو از روم ميكشيد و شروع ميكرد به خوردن. آخه طفلكي دهنش داره يه چيزايي در مياره كه اسمش دندونه. فكر كنم چند وقت ديگه منم اونطوري بشم. اون موقع نمي دونم من بايد پتوي كيو بخورم. فعلا كه برگشتيم خونه و از سفر خبري نيست. منم همش واسه خودم مي خوابم و حسابي كيف ميكنم.




  • Digg
  • Del.icio.us
  • StumbleUpon
  • Reddit
  • RSS

0 نظرات خوانندگان:

ارسال یک نظر

از اینکه نظر می دهید ممنونم