چند روز قبل صبح که از خواب پاشدم مامان گفت بیا صبحانه بخور منم گفتم نه من امروز روزه ام مامان که خیلی متعجب شده بود گفت که تو الان سنت کمه و اگه روزه نگیری اشکالی نداره ولی من که طبق معمول وقتی یه کاری رو بخوام انجام بدم گیر می دم قبول نکردم وتا ظهر هیچی نخوردم که جای تعجب بسیار داشت واسه مامان بخصوص از آب نخوردن من خیییییلی تعجب کرده بود چون من از صبح تاشب انقدر آب می خورم که مامان همیشه در حال پر کردن بطری آب منه . خلاصه تا ظهر چیزی نخوردم و بعد از نهار به اصرار مامان روزه ام رو ادامه ندادم .( البته چیزی نخوردن صبح رو بعدازظهر کاملا جبران کردم !)
این عکس ازتوی بالکن اتاق خودمه
چند شب پیش موقع خواب مامان واسم یه کتاب داستان خوند وقتی بهم شب بخیر گفت وداشت از اتاق می رفت گفتم مامان اگه تو آقا بودی من حتما باهات ازدواج می کردم
مامان : چرا دخترم ؟
من : آخه هم خوشگلی هم مهربون
و قیافه مامان در اون لحظه دیدنی بود.